سیاه، اما بنفش مایل به سبز
ده روز مانده به چهل سالگی و نیم. و هر چه میگذرد سخت تر میشوم. پوستم ضخیم تر. رنگم تیره تر. استخوانهایم خشک تر. اخبار را چک میکنم. دیدار کی با کی در کجا. دیگر چه خوابی برایمان دیده اند. قیمتها هم که دوباره باروت نم کشیده اند. ظرفها را از ظرفشویی بیرون میاورم و بی حوصله تر از آنم که بچینم داخل کابینت. فعلا جایشان روی کانتر خوب است. ولی تا قبل آنکه گرد و خاک بنشیند رویشان. دوباره یک گوشه روی سرامیک برق میزند. یاد لیوانی که دیشب خرد شد میافتم و پلک چپم نبض میزند. حوصله ی کار با راینو را ندارم. لپ تاپ هم هنگ میکند. دستی میکشم به قفسه ی کتابها. یکی را موقعی هدیه گرفتم که سواد نداشتم و یکی را همین چند ماه پیش خریدم. کتابخانه ی من که البته یک بخش ناپیدا هم دارد ردیفی از آدمها و خاطرات است. چشمم به سومی از راست میافتد. دوباره پلک چپم میپرد. بیخیال میشوم و دوباره می آیم سراغ لپ تاپ. سریال نیمه ای نمانده. آخرینش شیطان پنهان بود. از لیست پاکش میکنم. مرددم بین آهنگها. من بهارم خشایار اعتمادی را میگذارم روی پخش. می آیم سراغ وبلاگ. انگشتهایم به تایپ کردن نمیروند. انگار سخت پوستی با آن اسکلت خشک قرار باشد برقصد. مینویسم. از روزهای جنگ . از ترس. از دوری اش. از داروهایم. از غم. عشق. تغییر دکوراسیون. نگین و طاهره . کلاسهای دانشگاه. معدل 17.86 ترم قبل. از این ترم سه خط در میان. از رفتن الهام... دیدار آن یکی الهام و دوستش الهام. از این خانه ی بزرگ با هفت میز و که وسایلش ترکیب عجیبی است از گذشته ی چند نفر بعلاوه ی یک عالمه کتابخانه و کمد که سفارش خودمان بوده. از زاموفیلیای داخل بالکن. از پشت میز بلند میشوم و میروم سراغ حافظ. راستش دیگر اعتقادی به تفال ندارم اما به ادبیات مومنم. غزل شماره دویست و سی و هفت. صفحه ی صد و شصت و نه. سیگاری روشن میکنم. قرار بود چهل سالگی من بدون سیگار باشد. نشد. این هم کنار باقی نشد هایی که نشد. مریم نسکافه ای برایم درست میکند. طاها هنوز جواب پیامم را نداده. یاد صبح می افتم که دکترم دستی به پیله ی بنفشم کشید و گفت ترس و غم آن روی سلامتی تو اند. هستند که بدانی سالمی. که بدانی عاشقی. و خوب میدانم چه انبوهی از عشق زیر این پوسته ی تیره و سخت من میتپد. میروم بالکن. دستی به گلدانم میکشم که یادگار روزهایی است که ارغوانم در بیمارستان بود. همان "شاخه خشکیده ی جدا مانده". باز هم تکه ی بلوری گوشه ی آشپزخانه می درخشد. نگاهش میکنم. نور از زاویه ی شکستگی اش انعکاسی رنگین کمانی دارد. باید برگردم که این متن را تمام کنم. همیشه از چیزهای نیمه مانده فراری بودم. از هر چیز بلاتکلیف. آخرین جرعه ی نسکافه را سر میکشم و فکر میکنم شاید مرد همسایه نگاهش بیافتد و از هیبت یک سخت پوست صد و شصت و دو سانتی بترسد یا خنده اش بگیرد. بر میگردم به آشپزخانه. تصویرم روی در یخچال نقره ای شبیه یک پروانه است. یک پروانه ی مبهم سبز رنگ.